نگاهم کن....
نگاهم کن....
غبار تنهایی بر شیشه ی دلم نشسته...
میان دستان مردانی مانده ام که با سنگ نامردی شیشه ی وجودم را میشکنند وتو......
وتو باخیال دیگری به اسمان پرواز میکنی....
دود خاطراتمان اشکانم را سرازیر میکند .....
نگاهم کن....
صدای خش خش برگ های وجودم زبانه میکشند احساسم را
احساسم ترک برداشته از این همه بی کسی....
ای رفیق قدیمی....
فقط نگاهم کن....
نظرات شما عزیزان: